رسوب

مردم فراموش می‌کنن چی گفتی، فراموش می‌کنن چه کار کردی ولی فراموش نمی‌کنن چه حسی بهشون دادی.


چیزی که در ادامه می‌نویسم نگاه تجربی من به مساله است و پایه علمی نداره و حتی شاید نادرست باشه. ممنون می‌شم اگر ایده‌ای در این مورد دارین در کامنت‌ها بنویسین.

موضوع اینه که چه در زندگی شخصی و چه در جامعه، روزانه درگیر افراد و موقعیت‌ها و اتفاقات مختلفی هستیم. بعضی از این درگیری‌ها ریشه مشترک دارند: به اشخاص، سازمان‌ها یا حکومت‌های خاصی برمی‌گردن.

گاهی وقت‌ها این تجربیات تعاملی، رنج‌آور هستند. تعامل با شخصی رو تصور کنید که همیشه در کلامش در حال نیش زدنه. هر کدوم از اون تجربه‌های تعامل با اون شخص که به تنهایی چندان هم غیرقابل تحمل نیست، در گذر زمان و با تکرار مداوم، از احساسات پیوست شده به هر کدوم‌شون، ذره‌ای رسوب می‌مونه.

و این رسوب احساسات، قضاوت درباره موقعیت جاری رو تحت تاثیر خودش قرار می‌ده. به این معنی که گرچه موقعیت جاری ممکنه متفاوت از تجربه‌های پیشین باشه ولی اون رسوب‌ها که حتی گاهی فراموش کردیم بابت چی بوده، ما رو اسیر خودش می‌کنه.

شباهت‌هایی به تروماهای فراموش شده کودکی داره: رخدادهای ناخوشایندی که در کودکی پشت سر گذاشتیم و فراموش کردیم ولی اثر دردناکشون همچنان با ما مونده. درباره رسوب اما نتیجه مثل تروما، بازتکرار اون درد و رنج بعد دریافت نشانه (cue) نیست.
رسوب‌ها، یک لنز جدید می‌سازن که دید ما رو نسبت به وقایع عوض می‌کنه. تشبیه من اینه که انگار اون رسوب شده باشه یک عینک با شیشه رنگی و جهان رو با اون عینک ببینیم.

اگر برگردیم به اون ریشه مشترک، هر کدوم از اون ریشه‌های مشترک تجربیات، رسوب خودشون رو ایجاد می‌کنند و این رسوب‌ها جلوی دیدن واقعیت جاری رو می‌گیره. این تفکیک از واقعیتِ در جریان، خودش جهان موازی می‌سازه که چون ریشه در واقعیت نداره، تصورات متاثر از درک مختل شده بر اساس رسوب احساسات رو شامل می‌شه و خب این جهان خیالی، روزی فرو خواهد ریخت.